سفره را پهن کردم...
همه چیز برای آمدنش آماده بود...
بشقابی غم
لیوانی اشک
کاسه ای انتظار
آمد...
انگار بود...
سفره شامم را که دید گفت :
غمت را با خودم خواهم برد
لیوان اشکت را می نوشم
و کاسه ی انتظارت را سر میکشم..
از خوشحالی اشک در چشمانم
پرواز کرد...
رفت.
گفتم : چقدر خوب است
با خدا شام خوردن...!!!
4 امتیاز + /
0 امتیاز - 1392/04/23 - 14:03 در
درد و دل