سفره را پهن کردم...


همه چیز برای آمدنش آماده بود...


بشقابی غم

لیوانی اشک

کاسه ای انتظار





آمد...


انگار بود...


سفره شامم را که دید گفت :



غمت را با خودم خواهم برد

لیوان اشکت را می نوشم

و کاسه ی انتظارت را سر میکشم..



از خوشحالی اشک در چشمانم

پرواز کرد...


رفت.


گفتم : چقدر خوب است

با خدا شام خوردن...!!!
4 امتیاز + / 0 امتیاز - 1392/04/23 - 14:03 در درد و دل
پیوست عکس:
جــدایی (1617).jpg
جــدایی (1617).jpg · 450x558px, 56KB